ضد یادها
(خاطرات مسعود بهنود)درباره کتاب
کتاب ضد یادها اثری است از مسعود بهنود به چاپ انتشارات علم.
کتاب حاضر مجموعه ای است از نقل ها، خاطره ها و یادداشت هایی که نویسنده در طی سی سال به نگارش آن ها دست زده و بخش هایی از حافظه ی کودکی خود را که با وقایع چشم گیر و پررنگ تاریخی همراه بوده در آن ها به تصویر کشیده است.
مسعود بهنود روز ٢٨ مرداد ٣٢، هفت ساله شد، روزی که یکی از بحث برانگیزترین رخدادهای تاریخ معاصر ایران رقم خورد و برای همیشه دید نویسنده را نسبت به زندگی تغییر داد و سبب شکل گیری این ضدیادها شد.
کتاب حاضر مجموعه ای است از نقل ها، خاطره ها و یادداشت هایی که نویسنده در طی سی سال به نگارش آن ها دست زده و بخش هایی از حافظه ی کودکی خود را که با وقایع چشم گیر و پررنگ تاریخی همراه بوده در آن ها به تصویر کشیده است.
مسعود بهنود روز ٢٨ مرداد ٣٢، هفت ساله شد، روزی که یکی از بحث برانگیزترین رخدادهای تاریخ معاصر ایران رقم خورد و برای همیشه دید نویسنده را نسبت به زندگی تغییر داد و سبب شکل گیری این ضدیادها شد.
بخشی از کتاب
در برابر چشم او در بزرگ باز می شود و این جمع در شهر وبازده می افتند. قبل از حرکت رضاقلی از شیشه ای در جیب خود قطره ای روی دستمال همگی می چکاند تا مقابل بینی نگهدارند. از کوچه می گذرند و به خیابان می افتند. شهر ساکت و غمزده است و از هر گوشه آن ابری از دود گوگرد و آهک بلند است و صدای اذان می آید. فاطمه از زیر روبنده شهر را می بیند و دو نفر از نظمیه چی های کنت را که قافله آنها را همراهی می کنند. می گویند شب را در زرگنده باغ عرب صاحب عضو سفارت روس می گذرانند و صبح به طرف مبارک آباد راه کج می کنند. فاطمه در فکر آن است به باغ خود سری بزند و از پیشرفت کار خانه اش مطمئن شود. پدرش قول داده که اگر زودتر به زرگنده برسند، با او همراه شود.
فاطمه می بیند که کسانی می گذرند و با دستمال جلو دهان خود را بسته اند و در طرفی یکی بچه مرده اش را روی دست انداخته، می برد. ناگهان چشمش به مردی می افتد که ایستاده خیره شده به آفتاب و در برابر چشمان او سرش را رو به آسمان می گیرد و می افتد. یعنی می شکند، مثل شکستن یک درخت.
جلو دروازه شمیران غوغایی بود از ازدحام، ماموران نظمیه راه را باز می کردند که آنها بگذرند. فاطمه دید که یک گاری ایستاده با سی چهل جنازه که درهم روی آن انداخته اند و رویش را برگرداند. ماموران نظمیه اجازه ورود به جنازه نمی دادند. گله گوسفندی هم در میانه ولو بود. فاطمه تصور کرد که لابد چوپان به مرض مرده، ولی دید که اسکندربیک میرآخور پدرش مشغول گفتگو برای خرید است و به زیر دنبه گوسفندان دست می زند.
رضاقلی بار دیگر از شیشه چند قطره ای روی دستمال خواهر و مادرش ریخت و رفت. قافله به راه افتاد.
فاطمه می بیند که کسانی می گذرند و با دستمال جلو دهان خود را بسته اند و در طرفی یکی بچه مرده اش را روی دست انداخته، می برد. ناگهان چشمش به مردی می افتد که ایستاده خیره شده به آفتاب و در برابر چشمان او سرش را رو به آسمان می گیرد و می افتد. یعنی می شکند، مثل شکستن یک درخت.
جلو دروازه شمیران غوغایی بود از ازدحام، ماموران نظمیه راه را باز می کردند که آنها بگذرند. فاطمه دید که یک گاری ایستاده با سی چهل جنازه که درهم روی آن انداخته اند و رویش را برگرداند. ماموران نظمیه اجازه ورود به جنازه نمی دادند. گله گوسفندی هم در میانه ولو بود. فاطمه تصور کرد که لابد چوپان به مرض مرده، ولی دید که اسکندربیک میرآخور پدرش مشغول گفتگو برای خرید است و به زیر دنبه گوسفندان دست می زند.
رضاقلی بار دیگر از شیشه چند قطره ای روی دستمال خواهر و مادرش ریخت و رفت. قافله به راه افتاد.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر