نفرین پیرمرد سفید پوش 7 (کباب ماهی:دوراندیشی)

دو ماهی کوچک به سختی خود را از جریان تند رودخانه جدا کردند و از لابه لای دو تخته سنگ بزرگ وارد برکه‌ای کوچک شدند. ماهی زرد کوچولو که هنوز سرش از برخورد پی در پی سنگ‌ها گیج می‌رفت، چند باری آبشش‌هایش را باز و بسته کرد و گفت: «سیاه زغالی، اگر کمی دیرتر این برکه را پیدا می‌کردیم حتما ضربه مغزی می‌شدم!» ماهی سیاه اخم‌هایش را در هم کشید و گفت: «مثل اینکه واقعا مغزت از برخورد با سنگ‌ها آسیب دیده است! خوب است من جانت را نجات دادم و به موقع این برکه را پیدا کردم. سیاه زغالی هم شد اسم! به من می‌گویند ماهی سیاه کوچولو!»