جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
ملکان عذاب/ قصه زندگی شمس
رمان ملکان عذاب نوشته ابوتراب خسروی، برندهی هفتمین دورهی جایزهی ادبی جلال آل احمد به همت نشر نیماژ به چاپ رسیده است. ملکان عذاب به نوعی صیقل یافتهترین اثر کارنامهی پربار ابوتراب خسرویست. اگرچه زبان در این اثر سادهتر از زبان آثار پیشین خسرویست اما جرعه جرعه شگفتی قصه و قصهای شگفت در کام خواننده میچکاند. رمانی شانه به شانه و رقیب با آثار بزرگ ادبیات داستانی معاصر جهان دربارهی سه نسل از یک خانواده که هرکدام راوی سرنوشت خود و دیگریاند و راوی دیگرانی که سرنوشتشان به نوعی با سرنوشت آنها گره خورده است. ابوتراب خسروی در این رمان، از خلال روایت راویان، به گذشتهی دور تاریخی و فرهنگی ما نقب میزند. گذشتهای همچنان حاضر در زندگی جمعی و فردی ما که یک کابوس را احضار میکند. خسروی در ملکان عذاب به روایت قصهی زندگی شمس میپردازد که میان یادداشتهای پدرش زکریا، با خاطرات وهم آلود و عجیب او مواجه میشود و پس از ملاقات با قاصدانی از جانب پدر احضار شدهاش، برای ملاقات با او راهی شهری دورافتاده میشود. با ورود او به محل زندگی پدر و کشف رازهای ناگفتهی زندگیاش، داستان اوج میگیرد و در این فضا گویی درخت و سنگ و نسیم هم به او خیره شدهاند تا اجازهی بازگشت از او بگیرند.در بخشی از رمان ملکان عذاب میخوانیم:
آخرین شوهرِ مادر، امانالله خان بالاگداری، خان کهنسالی بود که تقریبا از جمله اجداد شوهرهای سابق و حتی اسبق مادر به شمار میرفت. و مدعی بود، کوچکترین همبازی دوران کودکیاش هم، حدود پنجاه سال پیش به رحمت ایزدی پیوسته است. حتی برای خودش هم خیلی عجیب بود که چرا نمیمیرد، آن هم وقتی که دیگر همهی همسالانش سالها پیش مردهاند و دیگر هیچ کدام از پسران و دختران بلافصلش در قید حیات نیستند و در سالهای اخیر حتی نوبت به فوت نوهها و حتی نبیرههای پیرش هم رسیده یکی یکی شروع کردهاند به مردن، چرا او همچنان سرپاست و خدا قبض روحش را این همه به تعویق انداخته است. میگفت بداقبالیاش این است که تعداد زیادی از نبیرهها و نتیجهها و ندیدههایش در دنیا پراکنده شدهاند و او هرگز نمیتواند آنها را ببیند و صورتشان را ببوسد. تا یادش هست، کارش این بود که تا میشنود یکی از آنها صاحب بچهای شده است، اسمش را در دفترش یادداشت میکند و این را که از ذریات کدامیک از اولادانش هست و پشت چندم او. هرچند که آنها ممکن است از وجود او که جد واقعیشان است، بی خبر باشند. مادر از هر خان مرحوم بالاگداری که با او ازدواج کرده بود، دو یا سه بچه به دنیا آورده بود که روی هم یک فوج میشدند. من هم فرزند ارشدش بودم و با آنکه گویا از پشت یک غیر بالاگداری هستم، یک بالاگداری به شمار میرفتم. دست آخر، با احتساب دو تا از بچههای امانالله خان که مادر آن اواخر به دنیا آورد، روی هم هجده نفر میشدیم. سالهای کودکی و نوجوانیام در عمارتهای خانهای بالاگداری میگذشت و برادر ارشد فوج برادرها و خواهرهایم بودم که هرسال صفشان طولانیتر میشد و به کلاس درسی میرفتیم که در اتاقی از هر عمارتی که ساکنش بودیم، برگزار میشد. اوایل ملایی بود که نماز و قرآن و حساب یادمان میداد و ما هر بار سورههای قرآن و حکایتهای گلستان را میخواندیم و مینوشتیم و از بر میکردیم. بعدها مادر سفارش به ادارهی فرهنگ کرد و آموزگاری به نام آقای سقا از شهر آمد که مادر جا و غذا برایش تعیین کرده بود و آخر امتحانات شهریهی سالانه به او پرداخت میشد و هم وادارمان میکرد حساب و هندسه یاد بگیریم و تاریخ و جغرافیا از بر کنیم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...