جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: کوری
رمانی است از ژوزه ساراماگو، نویسندهی پرتغالی که موفق شده در سال ۱۹۹۸ جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کند. آبزرور کوری را یک رمان شگفت انگیز توصیف میکند و در یادداشت پیرامون این رمان در تایمز میخوانیم: گسترهی حماسی این رمان آثار مارکز را در یاد زنده میکند. کوری یک رمان خاص است. یک اثر تمثیلی، بیرون از حصارِ زمان و مکان، یک رمان معترضانهی اجتماعی-سیاسی که آشفتگی اجتماع و انسانهای سر در گم را در دایرهی افکار خویش و مناسبات اجتماعی تصویر میکند. ساراماگو تاکید بر این حقیقت دارد که اعمال انسانی در موقعیت معنا میشود و ملاکِ مطلقی برای قضاوت وجود ندارد، زیرا موقعیت انسان ثابت نیست و در تحول دائمی است. در یک کلام ساده، دغدغهی عمدهی ذهن ساراماگو در این رمان فلسفی، مسئلهی سرگشتگی انسان معاصر یا انسان در موقعیت است که از خلالِ ابعاد و لایههای مختلف و واکنشهای آنان بررسی میشود. همچنین از دیگر مایههای اصلی رمان نقد خشونت و میلیتاریسم، اطاعت کورکورانه، دیکتاتوری و سیر تاریخی و فراگیر بودن آن است.قسمتی از کتاب کوری:
چراغ زرد کهربایی روشن شد. دو اتومبیلی که جلوتر از بقیه بودند پیش از قرمز شدن چراغ تند کردند. در خط کشی عابر پیاده چراغ مرد سبز روشن شد. مردمی که منتظر ایستاده بودند قدمزنان از روی خطهای سفید در آسفالت سیاه گذشتند و به آن طرف خیابان رفتند. رانندهها بیصبرانه کلاچ را زیر پا فشار میدادند و ماشینها، حاضر یراق، مثل اسبهایی بی قرار که در انتظار ضربهی شلاق باشند، عقب و جلو میرفتند. عابرین از عرض خیابان رد شدهاند اما چراغی که باید به ماشینها اجازهی حرکت بدهد هنوز چند ثانیهای معطل میکند، بعضیها میگویند کافی است این معطلی به ظاهر ناچیز در هزاران چراغ راهنمایی موجود در شهر و تعویض پیاپی سه رنگ آنها ضرب شود تا یکی از جدیترین علل تنگ راه یا راه بندان باشد که اصلاح رایجتری است. بالاخره چراغ سبز شد، ماشینها مثل برق راه افتادند، اما آن وقت بود که معلوم شد همهشان مثل هم نیز و فرز نیستند. ماشینی که اول خط وسط ایستاده، تکان نمیخورد، لابد عیبی کرده، پدال گاز در رفته، دنده گیر کرده، جلوبندی عیب کرده، ترمز قفل کرده، برق اشکال پیدا کرده، یا البته خیلی ساده، بنزین تمام کرده، این چیزها تازگی ندارد. گروه بعدیِ عابرین که پشت خط کشی جمع شدهاند میبینند که رانندهی ماشین ایستاده از پشت شیشهی جلو دستهایش را تکان میدهد و ماشینهای پشت سر بی امان بوق میزنند. هنوز چیزی نگذشته چند راننده از ماشینها پیاده شدهاند که ماشین وامانده را به گوشهای هل بدهند تا راه بند نیاید، با عصبانیت به پنجرههای بسته ماشین مشت میکوبند، مرد توی ماشین به طرفشان سر میگردانَد، اول به یک طرف و بعد به طرف دیگر، معلوم است که با داد و فریاد چیزی میگوید، از حرکات دهانش پیداست که چند کلمه را تکرار میکند، نه یک کلمه، سه کلمه، که وقتی بالاخره یک نفر درِ ماشین را باز میکند مفهوم میشود، من کور شدهام. مگر کسی باور میکند. یک نگاه که بیندازی چشمهای مرد را سالم میبینی، نینیشان میدرخشد و برق میزند، سفیدهشان سفید و صُلب است، مثل چینی. چشمها بازِ باز، پوست صورت چروکِ چروک، ابروها ناگهان گره افتاده، هرکسی میداند که همهی اینها نشان میدهد در درونش غوغاست. با یک حرکت سریع آنچه در دیدرس بود توی مشتهای گره کردهی مرد ناپدید میشود، انگار سعی میکند آخرین تصویری را که دیده در ذهنش نگه دارد، نور گرد قرمز چراغ راهنمایی. وقتی چند نفر کمکش کردند تا از ماشین پیاده شود، با ناامیدی کیگفت من کور شدهام!
در حال بارگزاری دیدگاه ها...