عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
معرفی کتاب: پدران میلیون دلاری
![معرفی کتاب: پدران میلیون دلاری](/storage/mag/uploads/2023/05/معرفی-کتاب-14-1.jpg)
کتاب «پدران میلیون دلاری» دیدگاه متفاوتی از زندگی هفت کارآفرین همراه با داستانهای مختلفی از زندگی آنها به ما میدهد که توانستهاند بر مشکلات غلبه کنند و به اوج موفقیت برسند. داستانهایی که در این کتاب آمدهاست این دیدگاه را به ما میدهد که زندگی خیلی آسان نیست و مشکلات و سختیهای زیادی دارد. شما برای اینکه بتوانید بر مشکلات غلبه کنید باید خیلی از مسائل را یاد بگیرید. گرداندن یک کسبوکار، دقیقاً مثل گرداندن زندگی خانوادگی شماست؛ همسر بودن، پدر بودن، رهبر بودن. هر روز با تمام فرازونشیبهایش یک روز جدید است. خانواده، فرزندان یا کارمندان شما باورتان دارند؛ زیرا میدانند شما بهترین تصمیم را میگیرید. آنها نیاز دارند یک نفر را الگوی خود بدانند تا او در مواقع بروز مشکلات به آنها کمک کند و به کمک او بتوانند بر مشکلات غلبه کنند و خودشان را با شرایط وفق دهند.
این کتاب دیدگاهی به ما میدهد که ما همه انسان هستیم، همه احساس داریم، همه به یک شکل هستیم و خیلی از ما راههای بیشتری نسبت به دیگران داریم، اما بهانه نمیآوریم؛ ما متواضع هستیم و در مقابل چالشها سرمان را بالا میگیریم.
پدران کارآفرین وصفشده در این کتاب، سختکوش و هدفمحور هستند. تنها انگیزهی محرک این افراد موفقیت بوده، نه حضور در یک فضای رقابتی. با وجود این، یکی از موضوعاتی که دائماً در این کتاب دربارهاش بحث میشود، موضوع شکستخوردن است. موضوع دیگر ارجحیتداشتن اولویتبندیهاست. شکست یک معلم خارقالعاده است و هیچ موضوعی برای اینکه خودمان را قضاوت کنیم و خجالت بکشیم وجود ندارد. درعینحال، تمام آنها به این باور رسیدهاند که تأثیرگذاری و حضور باید از خانواده شروع شود. آنها خیلی سخت کار میکنند و میدانند چگونه توجه و انرژی و کار خود را بین محیط خانواده و زندگی کاری تقسیم کنند.
امروزه، مردم بیش از هر وقت دیگر، باید راهی برای حمایتکردن از خودشان و اعضای خانوادهشان پیدا کنند و این موضوع به حضور فیزیکی در کار یا کار کردن برای دیگری ربطی ندارد. پدران کارآفرین در این کتاب راهی را ابداع کردهاند که میخواهند آنرا با شما به اشتراک بگذارند، تا شما هم یک کارآفرین و درعینحال حامی خانوادهتان باشید. یک نویسنده نوشته است: «برندهها میبَرند.» برای همین این کتاب به شما کمک میکند تا بتوانید برنده باشید و بین زندگی کاری و خانوادهتان تعادل برقرار کنید. پدران کارآفرین با فرزندان خود عهد کردهاند که سواد اقتصادی داشته باشند و در هر سنی، راهحلمحور و عملگرا باشند.
![](https://gbook.ir/storage/mag/uploads/2023/05/121326.jpg)
قسمتی از کتاب پدران میلیون دلاری:
«جیمز گلدن»
من در خانوادهای که سطح اجتماعی زیر متوسط داشت بزرگ شدم. پدرم شاغل بود. مادرم خانهدار بود و از من و برادرم نگهداری میکرد. در مقطع راهنمایی، مایکل جردن و بو جکسون اسطورههای من بودند. آنها کسانی بودند که به چیزهایی در زندگی دست پیدا کرده بودند که من هم میخواستم به آنها دست پیدا کنم.
دلم میخواست از برندهای بسیار جذابی مثل نایک خرید کنم، چون باعث میشد در جمع دوستانم یک فرد خوشتیپ باشم؛ اما من میدانستم که خرید از اینگونه برندها با معجزه اتفاق نمیافتد. وقتی که بزرگتر شدم، به فروشگاههای زنجیرهای یا فروشگاههای زنجیرهای یا فروشگاههای برند نمیرفتیم. از فروشگاههای دستدومفروشی و اِستوک خرید میکردیم. فهمیدم اگر میخواهم از برندهایی مثل جردن و بو جکسون خرید کنم، باید کار کنم و درآمد داشته باشم. فهمیدن این موضوع کار سادهای بود. بهدلیل اینکه میدانستم اگر بخواهم توانایی ادارهی زندگیام را داشته باشم، باید کار کنم، کارآفرینی برای من تبدیل به یک روش زندگی شد. میدانستم هیچکس نمیتواند برای من این موفقیت را کسب کند. در سنین کمتر، فهمیدم که پولدرآوردن چه معنیای دارد. با چمنزدن خانهی همسایههای اطرافم شروع کردم. بهراحتی زنگِ درِ منزل همسایهها را میزدم و میگفتم: «هی، من میتوانم چمنهایتان را کوتاه کنم؟» آنها هم استقبال میکردند: «قطعاً.» بیست دلار از آنها میگرفتم و سراغ همسایهی بعدی میرفتم.
بهسرعت در تابستان توانستم هر هفته هشتاد دلار از چمنزدن درآمد داشته باشم. برگردیم به اوایل دههی ۹۰، دادوستدکردنِ کارتهای بیسبال، کارت فوتبال و چیزهایی مثل آن کارهای محبوب مردم بودند. در آنها هم وارد شدم. معمولاً در مرکز خریدها بودم. کارتها را جمع میکردم و میفروختم و سود بسیار خوبی بهعنوان یک بچه از فروش آنها درمیآوردم.
آن اولین قسمت داستان زندگی من به عنوان یک بچه بود. قسمت دوم زمانی شروع شد که دوستانم به سفر میرفتند و من به جای آنها روزنامه پخش میکردم. آن روزها ما امکاناتی که بچههای امروزی دارند را نداشتیم. آن زمان اینترنت وجود نداشت و هر روز روزنامه چاپ میشد. روزنامهها به شیوهای که همیشه داشتند توزیع میشدند. متولیان آنها به بچههای دوازدهسالهای مثل من اعتماد میکردند و میخواستند تمام جوانب را در توزیعکردن روزنامهها رعایت کنیم.
روزنامهها در قسمتهای مختلف پخش میشدند. من باید همهچیز را کنار هم قرار میدادم. باید برای اینکه بتوانم پرداختیها را بگیرم سیستمی را طراحی میکردم. باید پروسهی توزیع را انجام میدادم تا روزنامهها را به روش درستی به دست مشتریانم برسانم. این کار احمقانهای بود، اما من بهعنوان یک بچه که داشت زندگی را تجربه میکرد، کار بهتری بلد نبودم و فقط میتوانستم کارهایی را که دیگران انجام میدهند انجام بدهم. از آن موقع تا حالا فهمیدم که طراحی سیستم میتواند به زندگی یک شخص نظم بدهد. بعد از آن، یاد گرفتم که میتوانم برای مدیریت مسائل کوچک به رئیسی که به من بگوید چه کار کنم نیاز نداشته باشم و خودم کار را انجام بدهم.