جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: نیمهی تاریک مامان
«نیمهی تاریک مامان» کتابی است به قلم اشلی آدرین که نشر سنگ آن را به چاپ رسانده است. اشلی آدرین پیش از اینکه نویسنده شود، مدیر تبلیغات انتشارات پنگوئن کانادا بود. او یکی از چهرههای جدید ادبیات داستانی کانادا محسوب میشود و با همین کتاب که اوایل سال ۲۰۲۱ به بازار آمد، بهشدت مورد توجه مخاطبان و منتقدان غرب قرار گرفته است. رمانی که توجه همهی نشریات مطرح جهان را جلب کرد و برای او شهرتی ناگهانی به همراه آورد. «نیمهی تاریک مامان» تریلری روانشناختی و بسیار پرتعلیق است که شما آن را در یک نشست میخوانید. داستانی پرماجرا که تصوراتتان را دربارهی مادر بودن به چالش میکشد. داستان از نظر شیوهی روایت نیز متنوع است و ماهیت رازآلود و پر از سؤال آن را تقویت میکند. بلایت کانر مصمم است برای دخترش مادری خونگرم و فداکار باشد، مادری که خودش هرگز نداشته است. اما خیلی زود متوجه میشود مشکلی در دخترش وجود دارد. او مثل سایر بچهها رفتار نمیکند و این غمی بزرگ برای بلایت است. داستان با تولد فرزند دوم و پرداختن به روابط کانر و همسرش، جنبههای دیگری پیدا میکند. جنبههایی که آبستن رازها و اتفاقات بسیاری است. لسآنجلس تایمز دربارهی این رمان مینویسد: «به اندازهی کافی رمانهایی با راویان زن غیرقابل اعتماد و مادران بیتوجه داریم. اما آنچه نیمهی تاریک مامان را برجسته میکند، درک دقیق و ظریف آدرین از وضعیت زنان است. اینکه صدایشان درست به گوش نمیرسد، اینکه هزاران توهین کوچک، یک زندگی مشترک قوی را تضعیف میکند و با وجود تابوهای مادرانه، گاهی زنان حس خاصی نسبت به کودکان بدقلق پیدا میکنند.» همچنین در یادداشتی در روزنامهی گاردین در مورد این کتاب آمده است: «متفکرانه، با ساختاری دقیق و درکی روشن، داستانی گیرا. نیمهی تاریک مامان اضطرابهای مادری را با نوعی انرژی وهمناک و قدرتمند همراه میسازد.»قسمتی از کتاب نیمهی تاریک مامان:
سه بلوک آن طرفتر مهدکودکی پیدا کردم که برای ترم پاییز جا داشت. چیزهای خوبی دربارهی آنجا شنیده بودم. تازه در سالن دوربین داشتند تا والدین بتوانند از دور هم فرزندانشان را تماشا کنند. راستش وقتی میدیدم بچهها را مثل تخممرغ روی کالسکههایشان ردیف کردهاند و مربیان خسته و کمدرآمد آنها را دور شهر میچرخانند، غصهام میگرفت. ولی روی نوزادانی که در محیطهای مهد قرار میگرفتند تحقیق شده بود و میگفتند از لحاظ اجتماعی به نفعشان است، در معرض محرکهای بیشتری قرار میگیرند، سرعت رشدشان بالا میرود و غیره. هر از گاهی این مقالهها را برایت میفرستادم. سر شام زیرکانه روی تعارض درونیام تأکید میکردم. چون دنبال همین بودی، به نظرت الان وایولت به محرکهای بیشتری نیاز نداره؟ وقتش نشده؟ البته احتمالاً خونه براش بهتره. از نظر خواب و این حرفها میگم. وانمود میکردم نگرانم. میپرسیدم، نظر تو چیه؟ ولی هر دو میدانستیم دنبال چه جوابی هستم.» میگفتی: «هر وقت خوابش بهتر شد، تصمیم بگیر. الان فقط خستهای. میدونم سخته، ولی میگذره. وقتی برای رفتن به سر کار آماده میشدی، با چهرهی سرزنده و موهای مرتبت این حرف را به من میزدی. صبح داشتی در حمام برای خودت آواز میخواندی.» روزگارم سیاه شده بود. ظاهراً نه اوضاع من خوب بود و نه او. وقتی با من تنها بود، خیلی بدخلقی میکرد. دیگر اجازه نمیداد بغلش کنم. نمیخواست کنار من باشد. بیشتر روزها وقتی تنها بودیم، کلافه و عصبی بود و هیچ طوری آرام نمیشد. هر بار بلندش میکردم چنان جیغی میکشید که به گمانم همسایهها خشکشان میزد. وقتی بیرون میرفتیم و به فروشگاه یا پارک سر میزدیم، گاهی بقیهی مادرها از سر دلسوزی میپرسیدند کمکی از دستشان برمیآید. تحقیر میشدم. یا به خاطر داشتن فرزندی مثل وایولت دلشان به حالم میسوخت یا به این خاطر که مادر ضعیفی بودم و از پس او برنمیآمدم. کمکم بیشتر در خانه ماندیم. اگرچه هر بار از سرکار برمیگشتی و وایولت مشتاقانه خودش را در آغوشت جا میکرد به دروغ میگفتم بیرون بودیم. حالا در آپارتمان محبوس بود و مثل عقرب دور خانه میچرخید و هر چیزی را در دهانش میکرد. یک مشت خاک گلدان، کلیدهای خانه، حتی پنبه داخل متکا. گاهی نزدیک بود خفه شود. کبود میشد. بلندش میکردم و دهانش را تمیز میکردم. مثل ماهی دستوپا میزد و ناگهان تنش شل میشد. انگار مرده بود. قلبم میایستاد. چشمانش گرد میشد و بعد از ته حلقش چنان جیغ بنفشی میکشید که اشک در چشمانم جمع میشد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...