عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
معرفی کتاب: نیروی آرام؛ زندگی من، فوتبال من
«نیروی آرام؛ زندگی من، فوتبال من» زندگینامهی آندری شوچنکو مهاجم اوکراینیِ تیم میلان ایتالیاست که نشر گلگشت آن را به چاپ رسانده است. زندگینامهای که فراز و فرودهای زندگی این فوروارد افسانهای را بیان میکند. کارلو آنچلوتی میگوید: شوا در این کتاب همهچیز را دربارهی خودش بیان میکند. همینطور همهچیز را دربارهی ما تعریف میکند. با هم از ترن هوایی احساسات بالا رفتیم، بدون اینکه چیزی را از دست بدهیم.
ما شب جادویی منچستر را زندگی کردیم، من در مقابل گذشتهام، او تماماً تحت کنترل زمان حال خود. هرازگاهی او را هنوز آنجا تصور میکنم که به داور و سپس توپ نگاه میکند، سپس داور و بعد دوباره توپ، سپس داور، توپ و جیجی بوفون قبل از زدن ضربه پنالتی سرنوشتساز. ضربهای که لیگ قهرمانان را به ما هدیه داد، یازده متر لذت و خوشی محض. اولدترافورد از قبل بهعنوان تئاتر رؤیاها شناخته میشد، ما فقط آن را تصاحب کردیم. برای یک شب، که روی کاغذ یک سال کامل دوام پیدا کرد، اما در قلب ما برای همیشه. این پیروزیهای چاپشده روی صفحات تقویم، پس از دوازده ماه منقضی میشوند، اما درون ما تا ابد دوام میآورند. حافظه آن را منتقل میکند. شوا، از آن موفقیت، آخرین کلمه قبل از نقطه را نوشت. بعد، من و او هرگز به مشکل نخوردیم. با هم دوست شدیم. در غم و ناراحتی استانبول با هم شریک بودیم. شهر دو قارهای، یک میدان مرزی بین دنیاهایی در دو طرف مقابل زمین. صعود و سقوط مقابل لیورپول. خوب و بد. یکسانی قدرتها و ناخوانا بودن سرنوشت. پیروز شدیم، مساوی شدیم اما در پایان باختیم. زمان معمول بازی. وقتهای اضافه. پنالتیها؛ اما بیش از همه بعدش. بعد از آن است که تیم شدیم و درست پس از آن، شوا و کسانی مانند او روی پاهایشان بلند شدند، یکبار اشکها و سؤالاتشان را بیرون ریختند و تمام. خدای فوتبال در ترکیه بیتلزها را خوانده بود، اما ما هم به نواختن ساز خود برمیگشتیم. مخصوصاً من، چراکه خوشم میآمد. در طی جشنهای موفقیتهایمان میکروفون را میگرفتم و بداهه میخواندم: همینطور به لطف شوا، آهنگهای رپرتوار زیاد بودند: حتی یکبار او را با لائورا پاوزینی در حال اجرای دونفره دیدم و باید بگویم، قطعاً بهتر از آواز خواندنش بازی میکرد.
ما همدیگر را دوست داشتیم. هنوز هم دوست داریم، خیلی زیاد، اما با هم بحث هم میکردیم. به دلیل استحقاق و ارزشی مشترک: همیشه آنچه را فکر میکنیم میگوییم.
چندبار در میلانلو در اتاقم را به صدا درآورد.
«کارلو، منو فرستادی روی نیمکت و اشتباه کردی.»
«نه شوا، حق با من بود.»
«اشتباه کردی.»
«حق با من بود.»
«اشتباه کردی.»
«حق با من بود.»
میتوانستیم بینهایت اینکار را ادامه دهیم. جدیترین بیانی که داشتم را نشان میدادم. سپس او از دفترم بیرون میرفت و من به قهقهه میافتادم، مثل وقتی که بحث با فرزندانتان تمام میشود. محبت برمیگردد. میل و علاقه به بغلکردن همدیگر برمیگردد.
در برههای از دوران حرفهای خود از درد کمر رنج میبرد، خیلی. من فوراً منشأ مشکل را فهمیدم، بدون نیاز به مدرک پزشکی: بعد از هر موفقیت میلان، تیم، مرا به جشن پیروزی میبُرد، با بالا انداختنم به هوا و دوباره گرفتنم و من مثل ترکه چوب، باریک نبودم.
قسمتی از کتاب نیروی آرام؛ زندگی من، فوتبال من:
داشتم یاد میگرفتم مثل یک ایتالیایی بازی کنم. مثل یک ایتالیایی فکر کنم. مثل یک ایتالیایی رفتار کنم. مثل یک ایتالیایی حرکت کنم. در تعطیلات جایی بروم که ایتالیاییها میرفتند.
تا هرازگاهی خودم را ایتالیایی حس کنم، درحالیکه همیشه، با افتخار اوکراینی باقی میمانم. در ذهن، در قلب و در جانم سفیر میهن بزرگم.
در اصل دو مرحله برای تکمیل این تحول باقی مانده بود: مثل یک ایتالیایی غذا نمیخوردم، مثل یک ایتالیایی لباس نمیپوشیدم. در مورد اول، بار دیگر آلبرتینی وارد عمل شد. برای شام با همهی همتیمیهایم بیرون میرفتم، بهخصوص او دوست داشت مرا به رستوران پومیروئهئو در بریانتزا با سرآشپز جانکارلو مورِلی ببرد. از دیدگاه آشپزی، من در آغوش او متولد شدم و رشد کردم، از طریق دستورهای پخت او. وقتی به ایتالیا آمدم پاستا دوست نداشتم، ماهی خام و دهها غذای دیگر را نمیشناختم. انگار که بهمرور زمان، مرا از شیر گرفته باشد. ابتدا چیزهای ساده برایم آماده کرد و بعد که مرا آماده دید، تا کشف تجربههای مختلف از طعمهای ناشناخته همراهیام کرد. بعد از چشیدن طعم ریزوتو میلانی و همینطور کتلت میلانی، دیگر هرگز آن را ول نکردم.
در رابطه با مد، در اوج خوشبختی بودم. با جورجو آرمانی ملاقات و با او دوست شدم. شهروند بزرگ دنیا، مردی شیک و مرتب با افکاری زیبا و ظریف. بوتیکش در مرکز شهر را نشانم دادند، من شروع به رفتوآمد به آنجا بهعنوان مشتری کردم. به هر طرف که میچرخیدم، کلاس و استایل میدیدم. از لباسهای نمایش داده شده خوشم میآمد، در ابتدا تعداد کمی و درنهایت چندین لباس از آنها خریدم. فروشندهها میدانستند من یک فوتبالیست هستم و با من خوب رفتار میکردند. یک روز، در حین خرید کردن، لئو دلورکو، همکار قدیمی آرمانی و هوادار بزرگ میلان، برای آشنایی با من وارد فروشگاه شد. فردی صمیمی، مهربان و بسیار خوشرو: فوراً از طرز برخورد و رفتارش خوشم آمد. شروع به فرستادن لباس به خانهام کرد و یک روز به من گفت: «یالا، بریم با جورجو آشنا بشیم.» در سالن نمایش او، واقع در محل سکونتش قهوهای نوشیدیم. من خجالتی بودم، حتی در آن فرصت هم کم حرف زدم. باید چیزی مثل این جمله را از قلم انداخته باشم: «میدونم که شما یک نابغهاید». پس از آن، چندبار برای شام همدیگر را ملاقات کردیم، در رستوران Nobu کافه آرمانی که بهتازگی افتتاح شده بود. در خانه بازی میکرد، اغلب در تیمی که کاستاکورتا بخشی از آن بود.
خرید کتاب نیروی آرام؛ زندگی من، فوتبال من