عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
معرفی کتاب: خشم و هیاهو
![معرفی کتاب: خشم و هیاهو](/storage/mag/uploads/2023/03/معرفی-کتاب-14-9.jpg)
«خشم و هیاهو» رمانی است نوشتهی ویلیام فاکنر که انتشارات علمی و فرهنگی آن را با ترجمهی بهمن شعلهور به چاپ رسانده است. اگر از این گفتهی طنزآمیز ویلیام فاکنر بگذریم که «در سال ۱۸۲۶ از یک دده سیاه و یک نهنگ متولد شدم»، او به سال ۱۸۹۷ در آکسفورد میسیسیپی در جنوب امریکا زاده شد و در همانجا پرورش یافت. خانوادهاش که در رمانهای او با نام سارتوریسها نمایان میشوند، طی چندین نسل، در شهر آکسفورد و اطراف آن فعالیتهای سیاسی و بازرگانی میکردند. آنها «آدمهای تازه» خوانده میشدند و از اصالت پوسیدهی کامپسونها، قهرمانان اصلی خشم و هیاهو و برخی دیگر از قهرمانان کتابهایش برکنار بودند.
فاکنر با نوشتن خشم و هیاهو، آن سرزمین رویایی که با چند کتاب اولی و سارتوریس به درون آن اسباب کشیده بود، یکسره تخیلش را تسخیر کرد و تاریخچهی واقعی یوکناپاتافا و جفرسن میسیسیپی و هر آنچه در فضا و زمان، از پس و پیش به آن میپیوست، آغاز شد. در این کتاب، اندیشهی اساسی فاکنر یکسره به ناتورالیسم گرایید.
این رمان پیچیده که تارهای پیچاپیچی از یادآوری است، مظهر هیچ و درعینحال همهچیز است. داستان خانوادهی کامپسون است که ابتدا از زبان بنجی دیوانه حکایت میشود. برادرهای بنجی، کونتین و جاسن و خواهرش کدی که اگر دیوانه نباشند، لااقل انسانهایی هستند که احوال و اوضاع چنان حیرانشان کرده است که اخلاق قراردادی دیگر نمیتواند برایشان وسیلهی تسلط بر سرنوشت باشد. کتاب به نوبت از دهان برادرها حکایت میشود؛ اما بیش از همه از آن کونتین است که حساسترین و باهوشترین و انسانترین آنهاست و از همه بیشتر به خود فاکنر شبیه است. المثنای اوست و بیش از هوانورد ازجنگبرگشتهی او از واقعیات عادی زندگی جدا شده است. از زبان کونتین، فاکنر عشق خود را به جنوب و سرخوردگیاش را از حماقت انسان بیان میکند.
خشموهیاهو توانایی فاکنر در بازآفرینی فرایندِ تفکر ذهن انسانی است؛ آغاز بنیادین آنچه جریان سیال ذهن میخوانند.
![](https://gbook.ir/storage/mag/uploads/2023/03/96273.jpg)
سمتی از رمان خشم و هیاهو:
در این تراموا هیچ کاکاسیایی نبود و کلاههایی که از زیر پنجره رد میشدند، نقدا که رنگورورفته بودند. به هاروارد میرفتم. مال بنجی را فروختهایم. روی زمین زیر پنجره خوابیده بود و عربده میزد. چرا کلاه بنجی را فروختهایم تا کونتین بتواند به هاروارد برود. یک برادر برای تو. برادر کوچکت.
شما باید یه ماشین داشته باشین. نمیدونین چقدر براتون فایده داشته. کونتین، تو اینطور فکر نمیکنی؟ از همین اول کونتین صداش میکنم. میدونین بس که حرفشو از کانداس شنیدم.
چرا نکنی؟ من میخواهم پسرهام از دوست به هم نزدیکتر باشند. بله، کانداس و کونتین از دوست به هم نزدیکترند. پدر،...چه حیف که تو هیچ برادر و خواهر نداری. هیچ خواهر هیچ خواهر هیچ خواهر نداشت. از کونتین نپرس. او و آقای کامپسون هر دو وقت من آنقدر قوت داشته باشم که سر میز بیایم، کمی بهشان برمیخورد. حالا من کارهایی میکنم که از حد تواناییم خارجه. بعد از اینکه تمام شد، باید جبرانش را بپردازم و تو دخترک مرا از دستم گرفتهای. خواهر کوچکم هیچ. اگر میتوانستم بگویم مادر. مادر.
جز اونکه کاری رو که وسوسه شدم بکنم و عوض جاسن تو رو ببرم، فکر نمیکنم آقای کامپسون بتونه به ماشین برسه.
آه هربرت، کانداس، میشنوید؟ به من نگاه هم نمیکرد، نه نرم، نه کلهشق، نه با زاویهی آروارهای و نه به عقب. گرچه لازم نیست حسادت کنی، همین داره تملق یک پیرزن رو میگه، یه دختر بزرگ شوهر کرده. من که باورم نمیشه.
پرت نگو. قیافهی تو مثل دختربچههاست . تو خیلی از کانداس جوانتری. هنوز مثل دختربچهها لپهات گل افتاده. چهرهای سرزنشآمیز، اشکآلود، بوی کافور و اشک، صدایی که یکنواخت و آرام میگریست، آن سوی دری که با تاریکروشن روز روشن شده بود و بوی تاریکروشن یاس دیواری، چمدانهای خالی را از اتاق زیرشیروانی پایین میآوردند و سر و صدایی که راه میانداختند، مثل سروصدای تابوتها بود. فرنجلیک توی شورهزار، مرگ را پیدا نکرده.
کلاهها رنگورورفته بودند و اصلا کلاه نبودند. تا سه سال من نمیتوانم کلاه بگذارم. نمیتوانستم. بودم. آنوقت کلاههایی وجود خواهد داشت، چون من نبودم و هاروارد هم نبود. پدر میگفت: جایی که بهترین افکار، مثل پیچکهای خشک روی آجر کهنهی مرده میچسبند. آنوقتها هاروارد نبود. به هر جهت، برای من نبود. دوباره. غمانگیزتر از همه. دوباره.
اسپود یک پیراهن تنش بود. پس باید باشد. وقتی من بتوانم دوباره سایهام را ببینم، اگر مواظب نباشم که گولش زدم و توی آبش انداختم، دوباره سایهی سرسختم را لگدمال میکنم.
ولی هیچ خواهر. من این کار را نمیکردم. نمیگذارم دنبال دخترم جاسوس باشد. نمیکردم.
وقتی تو همیشه یادشان دادهای که برای من و خواستههایم احترام قائل نشن، چطور من میتونم جلوشون رو بگیرم؟ من میدونم که تو قوموخویشهای مرا کوچک میگیری. ولی این دلیل نمیشه که به بچههای خودم که زحمتشان را کشیدم، یاد بدی که احترامی برای...استخوانهای سایهام را با پاشنههای سرسخت لگدمال کردم و در بتون فرو بردم و بعد صدای ساعت را میشنیدم و با دستم نامهها را در جیب کتم لمس کردم.
نمیذارم که تو یا کونتین یا هرکس دیگهای، کارهای دخترم رو زیرنظر بگیره. مهم نیست که فکر میکنید چه کار کرده.
دستکم قبول داری که از روی دلیل باید مواظبش بود.
نمیخوام بگذارم. میدونم نمیخوای. قصد نداشتم اینطور به تلخی حرف بزنم، ولی زنها هیچ احترامی برای همدیگر و برای خودشان قائل نیستند.
ولی چرا او؟
همانوقت که پا روی سایهام گذاشتم، طنینها شروع شدند. ولی زنگ ربع ساعت بود. دیکن پیدایش نبود. فکر کرد که من میخواستم، میتوانستم بگذارم.
مقصودش این نبود که این کار زنهاست، برای اینه که کدی رو دوست داره.
چراغهای خیابان از پایین میآمدند، بعد به طرف شهر بالا میرفتند. روی شکم سایهام قدم گذاشتم. میتوانستم دستهایم را آنطرفش دراز کنم. پدر را پشتم، آن سوی تاریکی نجواگر تابستان و ماه اوت، حس میکردم. چراغهای خیابان. پدر و من. زنها را در برابر همدیگر، در برابر خودشان، حمایت میکنیم. زنهایمان را. زنها اینطورند.