عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
سینما-اقتباس: ماجرای عجیب بنجامین باتن
«ماجرای عجیب بنجامین باتن» فیلمی است به کارگردانی دیوید فینچر و محصول سال 2008. این فیلم از داستانی به همین نام، نوشتهی اسکات فیتز جرالد، اقتباس شده است. در ابتدای داستان، ماجرای عجیب بنجامین باتن، مقایسهی امر کهنه و امر نو، بیمقدمه در قیاس میان نحوهی زایمان سنتی در خانه و زایمان مدرن در بیمارستان صورت میگیرد. قرار است فرزند خانوادهای اشرافی با دبدبه و کبکبه به دنیا بیاید. فیتز جرالد به جای توصیف علت و معلولی روابط، با چینش تصاویر رئالیستی خود جامعه را برمیسازد و تحلیل علتومعلولی را بر عهدهی خواننده و کنکاش او در روابط چالشبرانگیز بین شخصیتها میگذارد. او یک کلام دربارهی پوسیدگی و روند فروپاشی آریستوکراسی نمیگوید، اما آن را نشان میدهد. نوزاد اشرافیت فئودال در بیمارستانی مجهز و شیک به دنیا میآید، اما بهنوعی زمانپریش و در حرکتی قهقرایی، از پیری به کودکی، انگار سیر تکاملی تاریخ رو به جلو نیست، رو به عقب است، انگار تکامل تاریخی روندی وارون و بازگشتی است. در کنار این حرکت واژگونهی زمانی، فضای داستان به آزمایشگاهی بدل میشود که به مطالعهی موردی زندگی اشراف و طبقهی متوسط میپردازد. جامعهی مصرفی را به تصویر میکشد و فروپاشی ناگزیر همهی بنیادهای زندگی شیرین آمریکایی را به رخ میکشد. راوی فاصلهاش را با پروتاگونیستهای داستان حفظ میکند. از بیرون به قصه نگاه میکند. منتقد فکر میکند که با دانای کلی روبهروست که قضاوتی قطعی و از پیش معلوم دارد، اما دانای کل داستانهای فیتزجرالد برخلاف راوی قصههای اشتاینبک ماجراها را ابتدا در ذهنش نمیسازد و به آنها خطی محتوم و قطعی نمیدهد. فقط آینهوار روایت میکند. دنبال شخصیتها به همهجا سرک میکشد، به پنهانترین حیاتخلوتها و پستوها، به ضیافتهای شام، به سالنهای رقص، به کازینوها و باشگاههای شبانه، به هرجایی که طینت و سرشت بشری خود را عریان و عیان میسازد. این آینه به دلیل نفس بازنمایهاش از هیچ جزئیاتی نمیگذرد. توصیف لباس و دیگر گرهی کراوات جای فلسفهبافی و فرازهای روانشناسانه و درازگوییهای نظری را میگیرد. هرچند درنهایت خوانندهی آگاه درون و بیرون فرعیترین شخصیتها را نیز میشناسد. تیپسازی صورت نمیگیرد. شخصیتپردازی مکانمند است. جغرافیای طبیعی و سیاسی در شکلدادن نهاد بشری تأثیرگذار میشوند. تعلق قشری و طبقاتی، تأثیر یک جانبهی رایج در رئالیسم ژدانفی بر شخصیت را برنمیتابد. فراشد برونفکنی نهاد بشری بیشتر ارتجالی است. به ظرف زمان و مکان وابسته است. پس عجیب نیست، اگر شخصیتها در لحظه پیر میشوند و بیمقدمه زمینگیر میشوند.
فیتز جرالد به لحاظ نحلهی ادبی سبکی خاص و تکرارنشدنی دارد، جایی بین فاکنر و همینگوی و دور از اشتاینبک و جک لندن. پروتاگونیستهای آثارش قهرمان و ضدقهرمان نیستند. مرد کف خیابان معجزه نمیکند و قادر به تغییر سرنوشت محکومش نیست. از تقدیس طبقهی کارگر و سمتگیری طبقاتی کلیشهای ادبیات آمریکا نشانی در آثار او دیده نمیشود. ردپای زندگی شخصی او، حدیث ناکامیها و سرخوردگیها و دلباختگیهای زودگذر و آتشینش در رنگآمیزی قصهها پررنگ است.
قسمتی از کتاب ماجرای عجیب بنجامین باتن:
بعد از سومین مشت، ساموئل چندین هفته را بادقت زیادی به دروننگری پرداخت. اولین مشت که در اندوور روی صورتش خوابید، قسمتی از شخصیت ناخوشایند او را از بین برد. مشت مرد کارگر نیز ظاهرپسند بودن و تکبر را از شخصیت او پاک کرد و مشت شوهر مارجوری نیز حریص بودن و خودخواهیاش را هدف قرار داد. این اتفاق باعث شد تا یک سال بعد، هیچ زنی برایش اهمیت نداشته باشد تا اینکه همسر آیندهاش را ملاقات کرد، فقط زنانی را شایسته میدانست که بتوان همانند شوهر مارجوری از آن زن محافظت کرد. مثلاً اصلاً نمیتوانست تصور کند روزی بهخاطر آن دوستش، که شوهرش اغلب در خانه نبود، یعنی خانم دِفِریاک1، مشتی به حق به صورت کسی بزند.
در اوایل سی سالگی روی پاهای خودش ایستاد. با پیتر کارهارت2 که در آن روزها شخصیتی ملی بود، همکاری میکرد. هیکل کارهارت شبیه طرح ابتدایی مجسمهی هرکول بود، سوابقش هم خالص و درخشان، بدون هیچ اخاذی و رسوایی مشکوکی. دوست بسیار خوب پدر ساموئل بود، اما قبل از اینکه ساموئل را به دفترش ببرد، شش سال او را تحتنظر داشت. خدا میداند در طول این دوران ادارهی چه چیزهایی را در دست داشت؛ معادن، راهآهنها، بانکها و شهرها. ساموئل خیلی به او نزدیک بود و میدانست از چه چیزهایی خوشش میآید و بدش میآید. تعصباتش، نقاط ضعف و نقاط قوتش را میدانست.
یک روز کارهارتا شخصی را به دنبال ساموئل فرستاد و او به دفتر آمد. همانطور که در دفترش را میبست از او دعوت کرد روی صندلی بنشیند و سیگاری به او تعارف کرد.
پرسید: «همهچی خوب پیش میره ساموئل؟»
«بله.»
«حس میکنم داری بیحوصله و بیانگیزه میشی.»
ساموئل با تعجب پرسید: «بیحوصله و بیانگیزه؟»
«ده ساله که خارج از دفتر کاری انجام ندادی.»
«اما سفرهایی رفتم، به آدیرون...»
کارهارت سرش را تکان داد و گفت: «منظورم کار دفتری خارج از خود دفتره. بری و از نزدیک کارهایی رو ببینی که ما اینجا کنترلشون رو در دست داریم.»
ساموئل گفت: «نه، این کار رو نکردم.»
کارهارت ناگهان گفت: «پس، میخوام یه کار خارج از دفتر بهت بدم که حدوداً یه ماه طول میکشه.»
ساموئل مخالفتی نکرد. حتی کمی هم خوشحال شد و تصمیمش را گرفت و با خودش گفت هر کاری باشد، همانطور که کارهارت میخواهد آن را انجام میدهد. این سرگرمی کارفرمای او بود و همهی مردان دور او هم مثل سربازان پیادهنظام از فرمانهای او پیروی میکردند.
کارهارت ادامه داد: «باید بری سن آنتونیو و هَمیل رو ببینی. یه کاری داره که میخواد به یکی بسپره.»
همیل مسئول سهام و منافع کارهارت در جنوب غربی، مردی که زیر سایهی کارفرماهایش بزرگ شده بود و ساموئل هم با اینکه او را ندیده بود، مکاتبات رسمی زیادی با او داشت.
ساموئل پرسید: «کی باید برم؟»
کارهارت که داشت به تقویم نگاه میکرد، جواب داد: «بهتره همین فردا بری. اول ماه مِی. گزارشهات هم باید اول ژوئن به دستم برسه.»
صبح روز بعد ساموئل به سمت شیکاگو حرکت کرد و دو روز بعد پشت میز روبهروی هَمیل در دفتر اعتماد تاجران در سن آنتونیو نشسته بود. زمان زیادی نگذشت که اصل قضیه دستش آمد و راه و چاه را فهمید. معاملهی بزرگی در رابطه با نفت بود که برای آن باید هفده تا مزرعه بزرگ مجاور را هم میخریدند. این خرید باید هفت روزه انجام میشد. وقت خیلی کمی بود. کسانی را فرستاده بودند تا کاری کنند که صاحبان مزرعهها نه راه پس داشته باشند و نه راه پیش و نقش ساموئل تنها این بود که از دهکدهای در نزدیکی پابلو قضیه را مدیریت کند. هر آدم مناسب و کاربلدی میتوانست با درایت خود این کار را درست انجام دهد، چراکه مثل نشستن پشت فرمان و سفت نگهداشتن آن بود. هَمیل با ذکاوتی که بسیار برای رئیسش ارزشمند بود، موقعیتی را فراهم آورده بود که در بازار آزاد نسبت به هر معاملهی دیگری سود خیلی بیشتری میداد. ساموئل با همیل دست داد. برنامهای ترتیب داد که تا دو هفتهی دیگر به مقصد برسد و به سمت سنفیلیپ در نیومکزیکو به راه افتاد.
خرید کتاب ماجرای عجیب بنجامین باتن