جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
سینما-اقتباس: فارست گامپ
فارست گامپ فیلمی است ساخته رابرت زمکیس و محصول سال ۱۹۹۴ کمپانی پارامونت. این فیلم پرفروش ترین فیلم سال ۱۹۹۴ جهان است که برندهی ۶ جایزه اسکار گردید از جمله: بهترین فیلم، بهترین کارگردان، بهترین فیلمنامهی اقتباس شده و بهترین هنرپیشهی مرد یعنی تام هنکس. هنکس یکی از درخشانترین نقش آفرینیهای کل پروندهی بازیگری خود را در این فیلم ارائه میدهد. فارست گامپ از رمان درخشان وینستون گروم اقتباس شده. رمانی که در آن فارست، شخصیت اصلی با وجود عقب افتادگی، از نبوغ خاصی برخوردار است. این کتاب روایتی است از زبان شخصی ساده دل و عقب افتاده که ماجراها و وقایع زندگیاش را از دیدگاه خویش تعریف و توصیف میکند. خوانندهی زیرک و نکته سنج به همراه فارست گامپ، قهرمان داستان، وقایع تلخ و شیرین، جذاب و بعضا حیرت انگیز زندگی او را تجربه میکند و از لابلای جملات طنزگونه و کنایهآمیز وی، به حقایق تاریخی جامعهی آمریکا در پنجاه سال گذشته پی میبرد. پس از گذشت سالها، هنگامی که فارست به یاد رویاها و آرزوهای دوران جوانیاش میافتد، به این نتیجه میرسد که در زندگی، هیچکس برنده نیست. با این حال، حداقل او این شانس را داشته که زندگیاش یکنواخت و کسل کننده نبوده است.قسمتی از کتاب فارست گامپ:
اول از همه چی بذارین یه چیز رُ بگم: خنگ بودن چیز خوشایندی نیست. مردم به آدم میخندن، کفرشون در میاد و آدم رُ خوار و حقیر میکنن. میگن که مردم بایستی با ما عقبافتادهها مهربون باشن، ولی بذارین بهتون بگم-همیشه اینطور نیست، بیشترش حرفه. ولی با این حال من شکایتی ندارم، واسه اینکه فکر میکنم که زندگی نسبتا جالبی دارم. من از وقتی که به دنیا اومدم خنگ بودم. ضریب هوشم یه چیزی نزدیک هفتاده و به گفتهی مردم، به اصطلاح واجد شرایط خنگ و عقب افتاده بودن هستم. با این حال، من شخصا فکر میکنم که کم هوش، یا یه چیزی تو این مایهها هستم، خلاصه عقب افتاده نیستم. وقتی به مردم میگی عقب افتاده، یه چیزی مثل عقب افتادههای منگُل جلوی چشمشون میاد، همونایی که چشمهاشون بهم نزدیکه و قیافشون مثل چینیهاست و آب همیشه از دهنشون آویزونه و با خودشون بازی میکنن. راستشو بخواین من کند ذهن هستم-خودم به این موضوع اعتراف میکنم، ولی از اون چیزی که مردم فکر میکنن تیزترم، برای اینکه چیزی که در مغزم میگذره با اون چیزی که مردم میبینن فرق داره. مثلا من میتونم چیزها رُ خوب فکر کنم، ولی وقتی میخوام اونا رُ بگم یا بنویسم، یه چیز عوضی از آب درمیاد. حالا بهتون نشون که منظورم چیه. یه روز داشتم تو خیابون میرفتم و یه نفر داشت توی حیاطش کار میکرد، میخواست یه دسته درختچه و بوته بکاره. وقتی منو دید، بهم گفت: فارست میخوای یه پولی دربیاری؟ من گفتم :اوهوم. اونوقت منو گذاشت که آشغالها رُ جمع کنم. لعنتی، نزدیک به ده دوازده فرقون آشغال توی گرمای روز از تو حیاط جمع کردم. وقتی که کارم تموم شد طرف دست تو جیبش کرد و یه دلار بهم داد. در حقیقت بایستی به خاطر این چندرغاز پول سر و صدام بالا میرفت، ولی در عوض، اون یه دلار کوفتی رُ برداشتم و تنها چیزی که تونستم بگم ممنون یا یه لغت گنگ دیگه مثل همین بود. بعد رفتم تو خیابون، اون یه دلار رُ توی دستم بالا و پایین مینداختم و خودم رُ یه احمق احساس میکردم. حالا متوجه منظورم شدین؟ از اون موقع بود که فهمیدم خنگ بودن یعنی چی. شاید تنها چیزی که اون موقع دربارهی خنگ بازی و خنگها میدونستم همین بود، ولی بعد دربارشون کتاب خوندم. بیشتر این یارو نویسندهها که راجع به احمقها و خلها داستان نوشتن، موضوع درست دستگیرشون شده، برای اینکه آدمهای خنگ در داستاناشون همیشه از اونی که مردم فکر میکنن باهوشتر هستن. من که باهاشون موافقم و فکر کنم هر خنگ دیگهای هم با من همعقیده باشه.ها ها. وقتی که دنیا اومدم، مامانم اسممو فارست گذاشت، به خاطر ژنرال نیثن بدفورد فارست که در جنگ داخلی میجنگید. مامانم میگفت که ما یه جوری با خونوادهی فارست قوم و خویش هستیم. در ضمن میگفت که اون مرد بزرگی بود؛ فقط بعد از اینکه جنگ تموم شد، سرش زد و دستهی کوکلوکس کلان رُ راه انداخت و حتی مامان بزرگم هم میگفت که اونا یه مشت آدمهای بد هستن که البته من با این حرف تا حدی موافقم... پ-پپ
در حال بارگزاری دیدگاه ها...