جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: فرد اولمن

بیوگرافی: فرد اولمن زاده‌ی‌ ۱۹ ژانویه‌ی ۱۹۰۱ در اشتوتگارت آلمان. نویسنده‌ای آلمانی_انگلیسی، نقاش و وکیلی با ریشه‌های یهودی. در خانواده‌ای مرفه و متعلق به طبقه‌ی متوسط به دنیا آمد. در دانشگاه‌های فرایبورگ، مونیخ و توبینگن تحصیلات خود را به انجام رساند و در سال ۱۹۲۳، در رشته‌ی حقوق فارغ‌التحصیل شد. سپس دکترای خود را در رشته‌ی حقوق مدنی دریافت کرد. در مارس ۱۹۳۳، دو ماه پس از سوگند هیتلر در سمت صدراعظم، اولمن به پاریس نقل‌مکان کرد تا زندگی جدیدی را آغاز کند؛ اما تا زمانی که در فرانسه زندگی می‌کرد، با مشکلات زیادی روبه‌رو بود. خارجی‌ها مجاز به اشتغال با حقوق نبودند و در صورت گرفتاری، بلافاصله از فرانسه اخراج می‌شدند. در این دوران، اولمن با طراحی، نقاشی و فروش کارهای شخصی خود روزگار می‌گذراند. او حتی در برهه‌ای با فروش ماهی‌های گرمسیری کسب درآمد می‌کرد. در آوریل سال ۱۹۳۶، اولمن به توسا د مار، یک دهکده‌ی کوچک ماهیگیری در کاستا براوا در اسپانیا نقل مکان کرد، اما اندکی پس از آن، جنگ داخلی اسپانیا آغاز شد و در ماه اوت تصمیم گرفت از طریق مارسی به پاریس برگردد. در مارسی و در هنگام برقراری یک تماس با دیانا کرافت، یکی از دوستانش که در توسا د مار با او ملاقات کرده بود، کیف پول این نویسنده را که حاوی بیشتر پول‌هایش و همچنین گذرنامه‌اش می‌شد از ژاکت رهاشده‌اش روی میز، دزدید. او حالا یک خارجی بود که گذرنامه و پول نداشت! موقعیتی وحشتناک و عذاب‌آور. با تضعیف روحیه و ناامیدی، شماره تلفنی را در پاریس به صاحب کافه داد و با مقدار بسیار کم پولی که در جیبش بود راهی پاریس شد. روز بعد تماسی تلفنی با او برقرار شد. تماس‌گیرنده تأیید می‌کرد که پول و‌گذرنامه‌ی اولمن در اختیار اوست و در ازای برداشتن ۱۰ درصد از پول موجود در کیف، آن را  به مقصد پاریس پست خواهد کرد! کیف و گذرنامه فردای آن روز در دستان اولمن بود! در ۳ سپتامبر ۱۹۳۶، فرد اولمن بدون آنکه زبان انگلیسی بداند راهی انگلستان شد. دو ماه بعد، در ۴ نوامبر ۱۹۳۶، برخلاف مخالفت شدید خانواده‌اش با دیانا کرافت ازدواج کرد. آن‌ها خانه‌ی خود را در تپه داون‌شایر، در همپستد لندن، مستقر کردند و این مکان به یک مکان ملاقات فرهنگی و هنری مورد علاقه گروه عظیمی از پناهندگان و تبعیدی‌ها تبدیل شد که مانند اولمن مجبور به ترک وطن شده بودند. وی لیگ فرهنگ آزاد آلمان را بنیان نهاد که اسکار کوکوشکا و اشتفان تسوایگ از اعضای آن بودند. نُه ماه پس از درگرفتن جنگ جهانی دوم، اولمن به همراه هزاران نفری که دولت انگلیس آن‌ها را «دشمن بالقوه» می‌نامید، در اردوگاه هاچینسون تحت مراقبت قرار گرفت. در اینجا بود که هنرمند معروف کُرت شوئیترز را ملاقات کرد و حتی پرتره‌ای از او کشید. شش ماه بعد، فرد اولمن آزاد شد و به‌سرعت به همسرش و دخترش کارولین که در زمان محصور شدنش در کمپ به دنیا آمده بود پیوست.

قسمتی از کتاب دوست بازیافته نوشته فرد اولمن:

سه روز پس از آن، در پانزدهم مارس -تاریخی که هرگز فراموش نخواهم کرد- در یک غروب خوش و سبک بهاری از مدرسه به خانه می‌رفتم. درختان بادام شکوفه داده بودند، گل‌های زعفران باز شده بودند، رنگ آسمان به آبی زنگاری می‌زد: آسمانی «شمالی» که مایه‌ای هم از آسمان ایتالیا داشت. چشمم به هو هنفلس افتاد که جلوتر از من می‌رفت، به نظر می‌رسید منتظر کسی است. قدم‌هایم را آهسته کردم -ترسیدم از کنار او رد بشوم- اما به‌هرحال می‌بایست به راهم ادامه می‌دادم چون اگر این کار را نمی‌کردم، رفتارم مسخره به نظر می‌رسید و او را به شک می‌انداخت. به نزدیکی او رسیده بودم که برگشت و به من لبخند زد. سپس با نوعی دستپاچگی، که به نحو غریبی ناشیانه جلوه می‌کرد، دست لرزان مرا فشرد. گفت: «تویی، هانس؟!» و ناگهان، با کمال خوشحالی و با کمال تعجب متوجه شدم که او هم مثل من خجالتی است و مثل من به یک دوست احتیاج دارد، و احساس آرامش کردم. هیچ به یاد نمی‌آورم که در آن روز من و کنراد به هم چه گفتیم. تنها چیزی که می‌دانم این است که مدت یک ساعت، مانند زوج جوان عاشقی که هنوز خجالتی و دستپاچه‌اند، با هم پرسه زدیم. اما می‌دانستم که این تازه آغاز دوستی ماست و از آن پس زندگی من غم‌آلود و تهی نخواهد بود، بلکه برای هر دو مان سرشار از شور و امید خواهد شد. پس از آنکه سرانجام از او جدا شدم، تمام راهِ برگشت به خانه را دویدم. می‌خندیدم، با خودم حرف می‌زدم، دلم می‌خواست داد بزنم، آواز بخوانم، و برایم بسیار مشکل بود که به پدر و مادرم نگویم که تا چه حد خوشبختم، که زندگی‌ام کاملاً زیر و رو شده و دیگر فقیر نیستم، بلکه غنی‌ترین آدم روی زمینم. خوشبختانه پدر و مادرم گرفتارتر از آن بودند که متوجه تغییر روحیه‌ی من بشوند. به کج‌خلقی و بی‌حوصلگی‌ام، به جواب‌های سر بالا و به کم‌حرفی‌ام عادت داشتند و این همه را به حساب دوران بحرانی بلوغ و مرحله‌ی اسرارآمیز گذار از کودکی به نوجوانی می‌گذاشتند. گه گاه مادرم می‌کوشید دل مرا به دست آورد و یکی دو بار سعی کرده بود دستی به سر و رویم بکشد، اما از مدت‌ها پیش منصرف شده و در برابر سرسختی و انعطاف‌ناپذیری من تسلیم شده بود. اما کمی بعد، پیامدهای آن همه خوشی نمودار شد. از ترس آنچه ممکن بود فردا اتفاق بیفتد خوابم نمی‌برد. نکند همه چیز را فراموش کرده یا از دوستی با من پشیمان شده باشد؟ نکند با نشان دادن اینکه تا چه حد به دوستی او محتاجم، اشتباه بزرگی کرده باشم؟ آیا باید خودم را محتاط‌تر و خوددارتر نشان می‌دادم؟ مبادا درباره‌ی من با پدر و مادرش چیزی بگوید و آن‌ها به او توصیه کنند که با یک پسر یهودی دوست نشود؟ به همین‌گونه به شکنجه‌ی خود ادامه می‌دادم تا اینکه سرانجام به خواب رفتم، و همه‌ی شب را ناراحت خوابیدم. اما معلوم شد که بیهوده می‌ترسیدم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.