جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: فرد اولمن
![بیوگرافی: فرد اولمن](/storage/mag/uploads/2021/07/فرد-اولمن.png)
![](https://gbook.ir/storage/mag/uploads/2021/07/fred-uhlman-main.jpg)
قسمتی از کتاب دوست بازیافته نوشته فرد اولمن:
سه روز پس از آن، در پانزدهم مارس -تاریخی که هرگز فراموش نخواهم کرد- در یک غروب خوش و سبک بهاری از مدرسه به خانه میرفتم. درختان بادام شکوفه داده بودند، گلهای زعفران باز شده بودند، رنگ آسمان به آبی زنگاری میزد: آسمانی «شمالی» که مایهای هم از آسمان ایتالیا داشت. چشمم به هو هنفلس افتاد که جلوتر از من میرفت، به نظر میرسید منتظر کسی است. قدمهایم را آهسته کردم -ترسیدم از کنار او رد بشوم- اما بههرحال میبایست به راهم ادامه میدادم چون اگر این کار را نمیکردم، رفتارم مسخره به نظر میرسید و او را به شک میانداخت. به نزدیکی او رسیده بودم که برگشت و به من لبخند زد. سپس با نوعی دستپاچگی، که به نحو غریبی ناشیانه جلوه میکرد، دست لرزان مرا فشرد. گفت: «تویی، هانس؟!» و ناگهان، با کمال خوشحالی و با کمال تعجب متوجه شدم که او هم مثل من خجالتی است و مثل من به یک دوست احتیاج دارد، و احساس آرامش کردم. هیچ به یاد نمیآورم که در آن روز من و کنراد به هم چه گفتیم. تنها چیزی که میدانم این است که مدت یک ساعت، مانند زوج جوان عاشقی که هنوز خجالتی و دستپاچهاند، با هم پرسه زدیم. اما میدانستم که این تازه آغاز دوستی ماست و از آن پس زندگی من غمآلود و تهی نخواهد بود، بلکه برای هر دو مان سرشار از شور و امید خواهد شد. پس از آنکه سرانجام از او جدا شدم، تمام راهِ برگشت به خانه را دویدم. میخندیدم، با خودم حرف میزدم، دلم میخواست داد بزنم، آواز بخوانم، و برایم بسیار مشکل بود که به پدر و مادرم نگویم که تا چه حد خوشبختم، که زندگیام کاملاً زیر و رو شده و دیگر فقیر نیستم، بلکه غنیترین آدم روی زمینم. خوشبختانه پدر و مادرم گرفتارتر از آن بودند که متوجه تغییر روحیهی من بشوند. به کجخلقی و بیحوصلگیام، به جوابهای سر بالا و به کمحرفیام عادت داشتند و این همه را به حساب دوران بحرانی بلوغ و مرحلهی اسرارآمیز گذار از کودکی به نوجوانی میگذاشتند. گه گاه مادرم میکوشید دل مرا به دست آورد و یکی دو بار سعی کرده بود دستی به سر و رویم بکشد، اما از مدتها پیش منصرف شده و در برابر سرسختی و انعطافناپذیری من تسلیم شده بود. اما کمی بعد، پیامدهای آن همه خوشی نمودار شد. از ترس آنچه ممکن بود فردا اتفاق بیفتد خوابم نمیبرد. نکند همه چیز را فراموش کرده یا از دوستی با من پشیمان شده باشد؟ نکند با نشان دادن اینکه تا چه حد به دوستی او محتاجم، اشتباه بزرگی کرده باشم؟ آیا باید خودم را محتاطتر و خوددارتر نشان میدادم؟ مبادا دربارهی من با پدر و مادرش چیزی بگوید و آنها به او توصیه کنند که با یک پسر یهودی دوست نشود؟ به همینگونه به شکنجهی خود ادامه میدادم تا اینکه سرانجام به خواب رفتم، و همهی شب را ناراحت خوابیدم. اما معلوم شد که بیهوده میترسیدم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...