جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: شیوا ارسطویی
زادۀ سال ۱۳۴۰ در تهران. ارسطویی داستاننویس، رماننویس، شاعر و مترجمی است که حدوداً از سال ۱۳۷۲ تابهحال، به فعالیت در عرصههای ادبی مشغول است. همچنین وی یکی از باسابقهترین مدرسان کشورمان در مقولۀ ادبیات داستانی است. میتوان حضور در کارگاههای ادبی رضا براهنی را نقطۀ عطفی در زندگی ادبی ارسطویی دانست. او که در سال ۱۳۷۰ و با خلق رمان او را که دیدم زیبا شدم، به شکل رسمی فعالیتهای ادبی خود را آغاز کرد، همواره در طول همۀ این سالها با اشتیاق میخواند، مینویسد و به تدریس مشغول است. ارسطویی معتقد است نویسندگان بزرگی چون رضا براهنی و هوشنگ گلشیری، از جمله کسانی بودند که در فضای ادبی ایران، شایستۀ لقب استاد بودند؛ چرا که هر کدام یک مکتب خاص در نوشتههای خود داشتند و مریدهایی نیز برای خود داشته و دارند. به اعتقاد ارسطویی، چیزی که این روزها باید به دنبالش باشیم، مشخص کردن دقیق انتظاراتمان از مؤلف است. در جهانی که اخبار هر لحظه بدتر میشود، ما نشستهایم در منزل و داستایفسکی، فلوبر و ویرجینیا ولف میخوانیم و به این خوانش پناه میبریم، شاید چون با تمام وجود میخواهیم در خواندن گونهای از ادبیات نازل، که دور و برمان را گرفته و اتفاقاً بازار فروش گرمی دارد، شریک نباشیم. داوری جنس ادبیاتی که این روزها در جهان جریان دارد، کار سختی است؛ اما کاری که میتوان انجام داد آن است که ارتباطت را با جهان قطع نکنی، بهخوبی جهان دور و برت را کشف کنی و جهانبینیات را براساس دایرۀ بستۀ غرولندهای تعدادی فرد نقنقو بنا نکنی. ارسطویی میگوید: «شاید وظیفۀ نویسنده این باشد که بیشتر از این با مردم بجوشد. بعد از این همه سال، تصور میکنم اِشکال قضیه در اینجاست که ما به فضیلت معمولی زیستن و معمولی بودن دست پیدا نکردهایم و در این مسیر، نکتهای که بیش از هر چیزی مهم است، اعتقاد به این است که نویسنده، تافتهای جدابافته نیست.» خوف، نینا، من و سیمین و مصطفی، بیبی شهرزاد، گم، و ولی دیوانهوار عناوین تعدادی از آثار شیوا ارسطویی است.قسمتی از کتاب ولی دیوانهوار نوشته شیوا ارسطویی:
درسهایت را که خوانده باشی، امتحانهایت را که داده باشی، مدرکهایت را که گرفته و نگرفته رها کرده باشی، شکنجۀ کودکیات را که در آبانبار آن خانۀ بنارس جا نگذاشته باشی و زندهبهگور که شده باشی و بزرگ نشده که بزرگ شده باشی، دیگر باید بنشینی و به یاد بیاوری و حواست باشد که از یاد نبری. دایی بهروز دستم را گرفت برد وسط حیاط. درِ آبانبار افتاده بود کف زمین، وسط موزاییکها. کوچک بود. چهارگوش بود. زنگ زده بود. یک قفل بزرگ حلقه شده بود به حلقۀ آهنیاش. دایی بهروز نشست، کلید انداخت قفل را از حلقه کشید بیرون. درِ آبانبار را باز کرد. پرسید: «خودت میری این تو یا به زور بندازمت؟» دیدم آبانبار خانۀ ما آب ندارد، ولی نردبان دارد. گفتم: «خودم میرم.» خیلی وقت بود میخواستم بدانم زیر موزاییکهای بنارس ما چه خبر است. دایی بهروز ایستاد بالای سرم تا خودم را از نردبان رساندم به ته آب انبار. از آن پایین و از آن تاریکی قامت دایی بهروز را دیدم که ایستاده بالای آن چهارگوشِ روشن و پایین را میپاید. گفت: «قبل از شام میآم سراغت.» گفت: «اگه تصمیم گرفته باشی دختر خوبی بشی، اجازه میدم بیای بیرون!» صداش از بالای دنیا میآمد. شده بود ملکالموت یا چی، نمیدانم. از آن ته که نگاهش کردم دیدم شده غول. دوباره گفت: «تا شب باید دختر خوبی بشی! و درِ دنیا را از آن بالا انداخت روی سرم بست، قفل کرد رفت. انعکاس صدای افتادنِ آن در، صدای بسته شدنش بالای سرم، انعکاس صدای قفلی که انداخت به آن، کَرَم کرد. ظلمات آن جایی که افتاده بودم توش، کورم کرد. طول کشید تا نور را از آن دو روزنۀ ریز و روشن که قفل را به آن چفت کرده بود، ببینم. دو خط موازی و نازک از نور کشیده شده بود روی نردبان در ظلمات. ظهر بود. تابستان بود. نصیبم از همۀ آفتاب، از آن ظهر تابستان، فقط آن دو خط نازک نور بود از آن دو روزنۀ ریز. دایی بهروز برگشت با کلید یا با چی، نمیدانم، از آن بالا ضربه زد روی درِ آب انبار. انگار که مُردهای را صدا بزند از توی گوری. انگار که فاتحه بخواند، ضربه زد روی در آهنیِ آب انبار. گفت: «باید دختر خوبی بشی، اگه نه میمونی همون جا!»
در حال بارگزاری دیدگاه ها...