عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: آنجلا کارتر
آنجلا اولیو پیرس رماننویس، داستاننویس، شاعر و روزنامهنگار انگلیسی بود که بهدلیل عناصر فمینیستی و رئالیسم جادویی موجود در آثارش شهرت داشت. نام این نویسنده بیشتر با اثر درخشانش «اتاق خونین» (1979) به خاطر آورده میشود. در سال 1984، از داستان کوتاه او با عنوان «کُمپانی گرگها» فیلمی به همین نام اقتباس شد. در سال 2008، تایمز کارتر را در رتبهی دهم فهرست «50 نویسندهی برتر بریتانیایی از سال 1945» قرار داد. در سال 2012، اثر کارتر با عنوان «شبها در سیرک» بهعنوان بهترین برندهی جایزهی یادبود جیمز تیت بلک انتخاب شد.
در سال 1940، آنجلا کارتر از مادری صندوقدار به نام سوفیا و پدری روزنامهنگار به نام هیو الکساندر استالکر به دنیا آمد. او پس از حضور در دبیرستان استریتهام و کلافام در جنوب لندن، به دنبال راه پدرش بهعنوان روزنامهنگار شروع به کار کرد. کارتر در دانشگاه بریستول تحصیل کرد و در آنجا رشتهی ادبیات انگلیسی را برای تحصیل انتخاب کرد.
کارتر بعدها بهدلیل تسلط به زبانهای فرانسوی و آلمانی، در ایالات متحده، آسیا و اروپا به کاوشهایی پرداخت. او بیشترِ اواخر دهه 1970 و 1980 را بهعنوان نویسنده در دانشگاههایی از جمله دانشگاه شفیلد، دانشگاه براون، دانشگاه آدلاید و دانشگاه آنگلیا گذراند. در «اتاق خونین»، او افسانههای سنتی را بازنویسی کرد تا گرایشهای بنیادی آنها را زیرورو کند. کارتر در مصاحبهاش در سال 1985 با هلن کاگنی گفت: «فکر میکنم آنچه برایم جالب است، شیوهای است که این افسانهها و فولکورها برای معنا بخشیدن به وقایع و رویدادهای خاصی در پیش میگیرند.» سارا گمبل استدلال میکند که کتاب کارتر جلوهای از ماتریالیسم اوست، یعنی «میل او برای بازگرداندن افسانه به زمین بهمنظور نشان دادن اینکه چگونه میتوان از آن برای کشف شرایط واقعی زندگی روزمره استفاده کرد.»
کارتر علاوهبر اینکه داستاننویس پرکاری بود، مقالات زیادی از او در گاردین، ایندیپندنت و... منتشر شد. او تعدادی از داستانهای کوتاه خود را برای رادیو اقتباس کرد و دو درام رادیویی را در مورد ریچارد داد و رونالد فیربنک به نگارش درآورد.
کارتر در سال 1992 در 51 سالگی، پس از ابتلا به سرطان ریه در خانهی خود در لندن درگذشت. در زمان مرگ این نویسنده، وی کار روی دنبالهای از جین ایر شارلوت برونته را براساس زندگیِ دخترخواندهی جین ـ آدل وارنس ـ آغاز کرده بود که تنها خلاصهای از آن باقی مانده است.
قسمتی از کتاب ریش آبی نوشتهی آنجلا کارتر:
داستان گربهی چکمهپوش
آسیابان فقیری بود که جز یک آسیاب، یک الاغ و یک گربه چیزی نداشت که هنگام مرگ برای سه پسرش به ارث بگذارد. وقتی او مرد، آنها این ارثیه را میان خود تقسیم کردند و زحمت استفاده از وکیل را به خود ندادند؛ چون اگر این کار را میکردند، مجبور میشدند آن ارثیهی ناچیز را بهعنوان دستمزد به وکیلها بدهند و دستشان کاملاً خالی میماند. پس برادر بزرگتر آسیاب را برداشت، الاغ به برادر دوم رسید و کوچکترین برادر بهاجبار به گربه رضایت داد. او که احساس میکرد برادرانش با او به انصاف رفتار نکردهاند، زیر لب گفت: «برادرانم میتوانند از درآمد ارثیهی خود زندگی ابرومندی داشته باشند، اما من با این گربه چه کنم؟ نه میشود گوشتش را خورد و نه میتوانم از پوستش استفاده کنم.» گربه این حرفها را شنید، اما تصمیم گرفت به روی خودش نیاورد که شنیده است. سپس رو به صاحبش کرد و با وقار و متانت بسیار گفت: «ارباب ناراحت نباش. یک کیسه و یک جفت چکمه که پاهای کوچک من را از آسیب بوتههای خاردار محافظت کند، به من بده، میبینی که آنچه پدرت برایت به ارث گذاشته، چندان هم بد نیست.»
گرچه صاحب گربه واقعاً نمیتوانست باور کند که گربه او را تأمین خواهد کرد، دیده بود که گربهاش وقتی به شکار موش میرود، کلکهای هوشمندانهی زیادی به کار میگیرد. او با پاهایش به شکل وارونه از جایی آویزان میشد، یا خود را میان آردها پنهان میکرد و وانمود میکرد که مرده است. بهاینترتیب، کورسوی امیدی در دلش روشن شد که امکان دارد طرح و نقشهی خوب و پرافادهای به ذهن گربهاش برسد.
وقتی گربه چیزهایی را که خواسته بود گرفت، چکمههای زیبایش را به پا کرد و کیسه را به گردنش آویخت ـ درحالیکه بندهای آن را محکم با پنجههای جلوییاش گرفته بود. او به یک لانهی خرگوش رفت؛ جایی که خبر داشت تعداد زیادی خرگوش در آنجا هست. مقداری سبوس و علف تازه ته کیسه ریخت و کاملاً بیحرکت، همانند یک جنازه، آنجا دراز کشید و منتظر خرگوشهای جوان سادهدل شد که آمده و به کیسه و محتویات اشتهاآورش سری بزنند. تا او دراز شد، یک خرگوش سادهدل توی کیسه پرید. گربه فوری بندهای کیسه را کشید و محکم کرد و بیهیچ رحم و شفقتی خرگوش را کشت. بعد هم درحالیکه صید خود را با افتخار حمل میکرد، به کاخ شاه رفت و درخواست صحبت با او را کرد. خدمتکاران، گربه را به اتاق اختصاصی شاه بردند. او تا وارد اتاق شد، با احترام بسیار تعظیم کرد و گفت: «قربان، اگر اجازه بفرمایید مایلم هدیهی اربابم، مارکوئیس کاراباسی را که یک خرگوش لذیذ است، همراه با خاضعانهترین درودهای ایشان به حضورتان تقدیم کنم.»
او بدون خبر یا رضایت اربابش، پسر آسیابان، نام مارکوئیس کاراباسی، را برای او برگزیده بود.
پادشاه در جواب گربه گفت: «به اربابت بگو که من از صمیم قلب از ایشان سپاسگزارم.»