جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

انسان در هولوسِن پدیدار می‌شود/ سپیده‌دم بارانیِ آقای گایزر

انسان در هولوسِن پدیدار می‌شود/ سپیده‌دم بارانیِ آقای گایزر

«انسان در هولوسِن پدیدار می‌شود» نوشته‌ی ماکس فریش به همت نشر نی به چاپ رسیده است. فریش نمایشنامه‌نویس، داستان‌نویس و خاطره‌نویس سوئیسی است که بیشتر درباره‌ی کشمکش انسان برای حفظ هویت نوشته است، آن هم در دنیایی که ارزش‌ها، ایدئولوژی‌ها و تکنولوژی‌هایش هر روز در حال تغییر است. فریش را می‌توان یکی از تأثیرگذارترین نویسنده‌های آلمانی‌زبان قرن بیستم دانست. آثار او به بیش از ۴۷ زبان ترجمه شده و جوایز بسیاری دریافت کرده است.

پس از مرگِ پدر، فریش ناچار شد تحصیلات خود در رشته‌ی ادبیات آلمانی را رها کند و به کار روزنامه‌نگاری روی آورد. اولین رمانش با نام «یورگ راینهارت» را در سال ۱۹۳۴ نوشت و اندکی بعد تحصیل در رشته‌ی معماری را آغاز کرد و این‌بار فارغ‌التحصیل شد. چند سال بعد، زمانی‌که به‌عنوان معمار و روزنامه‌نگار مشغول به کار بود، رمان «اشتیلر» (۱۹۵۴) را نوشت که با موفقیتی بزرگ همراه شد و از آن پس خود را وقف نوشتن کرد. علاوه بر «اشتیلر»، دو رمان دیگر او به نام‌های «هوموفابر» (۱۹۵۷) و «گیرم اسم من گانتن‌باین است» (۱۹۶۴) در شهرت جهانی فریش سهم بزرگی داشتند. فریش به‌عنوان نمایشنامه‌نویس هم موفقیتی ماندگار داشت. در مهم‌ترین نمایشنامه‌هایش «بیدرمان و آتش‌افروزان» (۱۹۵۳)، «آندورا» (۱۹۶۱) و «بیوگرافی» (۱۹۶۷)، شیوه‌ی نگارش خاصی را در پیش می‌گیرد و یادداشت‌های شخصی، داستان‌های تخیلی، اندیشه‌های معاصر و انواع پرسشنامه و پیش‌نویس را در هم می‌آمیزد.

«انسان در هولوسِن» (۱۹۷۹)، که فریش در مصاحبه‌اش با مجله‌ی پاریس ریویو آن را بهترین اثر خود می‌داند و در جای دیگری نیز می‌گوید کاش این داستان آخرین نوشته‌اش و میراث ادبی‌اش برای جهان بود، داستانی است تجربی، پست‌مدرن و نامتعارف، کلاژی اگزیستانسیال که چند روز از زندگیِ آقای گایزر ۷۳‌ساله‌ی اهل بازل را توصیف می‌کند که دوران بازنشستگی‌اش را در تیچینو، بخش ایتالیایی‌زبان سوئیس، می‌گذراند. آقای گایزر از هر چیزی که می‌بیند یادداشت برمی‌دارد. حافظه‌اش رو به زوال است و تمام تلاشش برای حفظ دانشی است که قبلاً به خاطر سپرده است. دیوارهای خانه را با دست‌نوشته‌ها و بریده‌ی کتاب‌ها و دانشنامه‌ها پُر می‌کند و گرایش اصلی‌اش نیز زمین‌شناسی و دیرینه‌شناسی است. برای خواننده به این می‌ماند که زندگی را از چشم پیرمردی ببیند که آهسته‌آهسته تسلیم آلزایمر می‌شود.

آقای گایزر زوال را در محیط اطرافش هم می‌بیند (رانش‌هایی به‌خاطر بارش مداوم، جاده که مسدود شده، اتوبوس پُست که دیگر کار نمی‌کند...) شخصیتی که این صفحات را با او می‌گذرانیم به همه‌چیز عمیقاً فکر می‌کند اما از فکر کردن به اتفاقی که دارد برای ذهنش می‌افتد ناتوان است و کاری از او برنمی‌آید جز چسباندن یادداشت‌هایی از ته‌مانده‌ی دانشش روی دیوار. بااین‌حال، آقای گایزر خود از بیهودگی کارش خبر دارد. چه فایده‌ای دارد اگر کسی نباشد که کتاب‌ها را بخواند؟ اگر دیگر توانِ خواندن نداشته باشیم، کتاب‌ها چه فایده‌ای برای ما دارند؟ اگر چیزی را که خوانده‌ایم فراموش کنیم، مثل این نیست که اصلاً هیچ نخوانده‌ایم؟ برای آقای گایزر هولوسِن همین امروز است، زمان حال، زمان حالی که او بی‌رحمانه در آن محبوس شده و توان تمیز واقعیت از خاطره را ندارد. او فهمیده که جهان به‌هیچ‌وجه کامل نیست، مثل پاگودایی که نمی‌شود با نان خشکه درست کرد. پاگودایی که فریش حرفش را می‌زند تصویر کاملی است از جهانی که همه رؤیای بی‌نقص ‌بودن آن را در سر داریم، اما خُب، می‌دانیم که با همین جهان ناقص هم روزگار می‌گذرد.

سیل، توفان، بهمن، زمین‌لرزه، انقراض... نقش ما در این اتفاقات ویرانگر چیست؟ اگر اثری از آن‌ها در ذهن‌مان نباشد، اصلاً وجود داشته‌اند؟ چه فرقی می‌کند که بدانیم یا ندانیم؟ اصلاً اگر از اخبار کل جهان بی‌خبر باشیم، چه می‌شود؟ فاجعه قابل پیش‌‌گیری نیست.

صد افسوس که ذهن انسان هم روزی به همان جایی خواهد رفت که کتابخانه‌ی اسکندریه و عمارت‌های پمپی رفتند. بلایای طبیعی هر روز اتفاق می‌افتند، مرگ طبیعی...

این هولوسِن کی تمام می‌شود؟

قسمتی از کتاب انسان در هولوسِن پدیدار می‌شود:

گربه‌ها همیشه ولو هستند ولی این یکی ایستاده بیرون در و ناله می‌کند. احتمالا آقای گایزر گفته: برو بیرون...ولی بعد از آن دیگر هیچ حرفی داخل خانه به زبان نیامده است.

بیرون باران می‌بارد.

چیزی که در خانه وجود ندارد: نردبان.

درست است که تار عنکبوت خاکستریِ روی سقف خیلی وقت است آنجاست ولی وقتی آدم به آن دقت می‌کند اعصابش خُرد می‌شود. جاروی معمولی به اندازه‌ی کافی بلند نیست، چون سقفِ بالای پله‌ها خیلی بلند است و روی پله‌ها هم که نمی‌شود صندلی گذاشت.

آقای گایزر وقتی برای مطالعه پیدا نمی‌کند.

کمی بعد سمندر خال‌دار روی فرش اتاق نشیمن خوابیده، واقعاً صحنه‌ی چندش‌آوری است. آقای گایزر آن را با بیلچه برمی‌دارد و می‌اندازد توی حیاط، ولی تار عنکبوت هنوز آنجا بالای پله‌هاست. فقط یک راه برای برداشتنش هست: باید نرده‌ی بلند پله‌ها را با پیچ‌گوشتی باز کنی، بعد با سیم یک جاروی کوچک به سر آن وصل کنی...

گربه هنوز پشتِ در ناله می‌کند.

تار عنکبوت برداشته شد.

انبار هنوز پُر از آب است، ولی این چیزی نبود که آقای گایزر برای بررسی‌اش به انبار رفته بود، چون قبلاً آن را دیده بود.

یک‌دفعه انبردست‌ها را آنجا می‌بیند، ولی الان یادش نمی‌آید یک ساعت پیش برای چه لازمشان داشت. در عوض، آن مردهایی به یادش می‌آید که یونیفرم آبی تن‌شان بود و همین‌طور انعامی که به آن‌ها داد. لازم هم نیست که نگاه کند مخزن نفت پُر است یا نه.

سپتامبر ممکن است هوا سرد شود.

کمی بعد که چشمش به میخِ خمیده‌ی روی دیوار می‌افتد، یادش نمی‌آید که انبردست‌ها را کجا گذاشته است.

میخ خم را باید از روی دیوار بکند.

حین این کار قیچی خراب می‌شود.

همه‌چیز دارد خراب می‌شود، دیروز دماسنج، امروز نرده‌ی پلکان. پیچ‌های کهنه‌ی نرده دیگر داخل حفره‌های زنگ‌زده‌شان نمی‌روند، نرده‌ی پلکان الان چیزی نیست جز چند میله‌ی عمودیِ پادرهوا که دستگیره ندارند.

بشر همیشه در همه‌چیز ناشی می‌مانَد.

این سمندر خال‌دارِ روی فرشِ اتاق نشیمن احتمالاً یکی دیگر است؛ اولی هنوز توی حمام افتاده، لزج و سیاه با خال‌های زرد.

ذره‌بین داخل کوله‌پشتی است.

راستش آقای گایزر می‌خواست بعد از تلاش بی‌فایده‌اش برای نصب نرده‌ی پلکان، دوش بگیرد، چون آب دوباره گرم شده. آن تلاش بی‌فایده باعث شده عرق کند و زنگ‌زدگی پیچ‌ها هم دست‌هایش را کثیف کرده است.

وقت برای اخبار هست.

وقتی آدم با ذره‌بین به سمندر خال‌دار نگاه می‌کند، مثل هیولا به نظر می‌رسد، مثل دایناسور. کله‌ی بزرگ و چشم‌های سیاه و بی‌حالت. یک‌دفعه تکان می‌خورد.

انسان در هولوسِن پدیدار می‌شود را زینب آرمند ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۱۲۲ صفحه‌ی رقعی با جلد نرم چاپ و روانه‌ی کتابفروشی‌ها شده است.

خرید کتاب انسان در هولوسن پدیدار می‌شود    ‌

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.